پس از بيست سال
اُ.هنري
ترجمه زهره شريعتي
يک افسر پليس در محل گشت هميشگي خود، خيابان، با ابهت قدم مي زد. هيبت و ژست شق و رق او عادي و معمول به نظر مي رسيد و براي تظاهر و خودنمايي نبود، چرا که تماشاچي کمي در خيابان داشت.
ساعت به زحمت دهِ شب را نشان مي داد، اما باد و توفان سرد و شديدي مي وزيد و نزديک بود باران ببارد. شايد به همين خاطر خيابان خلوت بود و کسي در آن ديده نمي شدبه ادامه مطلب رجوع کنید