ترجمه داستان A Death In The Stadium By Robert Nathan
"حالت چطور است؟" با گفتن اين كلمات دوستم به من نزديك شد و پيش از آنكه بتوانم پاسخش را بدهم حرفش ادامه داد: "خوب شد ديدمت. بيا برويم مرگِ پرنسپوس را در استاديوم تماشا كنيم. مي داني كه،پرنسپوس بزرگترين هنرپيشه جهان است."
دربارة اين موضوع چيزهايي شنيده بودم به همين دليل راهم را كج كردم و به سوي استاديوم راه افتاديم. راستش را بخواهيد به نظرم همة شهر داشتند به طرف استاديوم هجوم مي بردند. ازدحام جمعيت راهبندان و شلوغي غريبي راه انداخته بود. حين راه رفتن دوستم اطلاعات بيشتري دربارة پرنسيپوس كه خبر مرگش شور عجيبي در سراسر كشور ايجاد كرده بود،در اختيارم قرار ميداد: "پرنسيپوس سرآمدٍ عاشقان بود و همواره نقش قهرمانان را بازي ميكرد. حالا هم بخاطر تأمين آتية خانوادهاش تصميم گرفته در جمع علاقمندانش بخواب ابدي فرو رود."
شب به آرامي فرا ميرسيد و آسمان بعد از غروب با چند ستارة كمسو روشن تر ميشد. هنريشه بزرگ در محوطهاي كه به منظور نمايش مرگ او اجاره شده بود بر روي تختي به انتظار مرگ دراز كشيده بود. اين محل در شرايط عادي مكان برگزاري بيس بال و مسابقه بوكس حرفهاي بود. صندليهاي فراواني كه اطراف اين محل نصب شده بودند مملو از جمعيت مشتاق بود. خيل زنان و مردان علاقمند كه پشت درهاي استاديوم جامانده بودند چشم به دهان افرادي دوخته بودند كه اخبار داخل استاديوم را با آب و تاب منتقل ميكردند.
ازدحام جمعيت باعث شد تا با تأخير بليط بخريم و از آنجا كه همة صندليها پر شده بودند دوتا حصير كوچك هم خريديم تا رويِشان بنشينيم. مردي انگليسي كه آشناي دوستم بود،كنار ما نشسته بود و بعد از احوال پرسی گفت: "چه حادثة عجيبي!"
در مركز استاديوم نورافكنهاي پرنوري تختخواب مرگ را مثل روز روشن كرده بودند و جمع پزشكان،پرستارها و عكاسان روزنامهها آن را محاصره كرده بودند. دير رسيده بوديم اما به محض رسيدن ما آقاي شهردار كه قبل از ما تشريف آورده بودند با همكاري پزشكان اولين آمپول استركينن را به بدن پرنسيپوس تزريق كرد و در ميان هلهله و تشويق حضار در جايگاه مخصوص خود جلوس فرمودند. متعاقباً هيئتي از سازمان آتشنشاني،كميتهاي از هنرمندان با انصاف، سه نفر از سناتورهاي ايالتي و آقاي كوهن به نمايندگي از هاليوود به حضور مرد در حال موت شرفياب شدند. گرچه از رئيس جمهوري ايالات متحده هم دعوت بعمل آمده بود اما او فقط به فرستادن كيك كوچكي اكتفا كرده بود. حاضرين در استاديوم با هيجان و علاقه فراوان به پرنسيپوس خيره شده بودند.
فروشندگان دورهگردي كه در حوالي استاديوم ليموناد،بادامزميني و سوسيس عرضه مي كردند،گاه و بيگاه با صداي بلند به تبليغ كالاهاي خود ميپرداختند. اينجا و آنجا پلاكاردهايي با حواشي سياه به نشانه عزاداري به چشم ميخوردند كه اسامي مهمترين نمايشنامههايي كه پرنسيپوس در آنها نقش اول را ايفا كرده بود،روي آنها چاپ شده بود. بازديدكنندگان و حضّار پلاكاردهاي مورد علاقه خود را ميخريدند و بسوي مرد محتضر تكان مي دادند و فرياد ميزدند: آه... اوه!
"پرنسيپوس"
"نذار تورو بكشند! ..."
و با سرو صدا و جيغ و داد هر چه از دهنشان درميآمد نثار پزشكان ميكردند. ناگهان مردي از رديف جلو بپاخاست و با خشم و عصبانيت توي صورت من زل زد و گفت: "هي! ببين! من دوست پرنسيپوس هستم. عضو كلوب سيراكوس هم هستم. داري به كي توهين ميكني؟" با قاطعيت جواب دادم: "هيچكس!" مردك كمي اين پا و اون پا كرد و سرجايش تمركيد. مرد انگليسي نگاهي غمبار به من انداخت و گفت: "مشكل آمريكا اينه كه اصلاً موضوع دست اول وبكر ندارد. اين كار شما مرا بياد فستيوال باستاني در رم زمان حكومت امپراطور ديكلشن مياندازد. شما هميشه همة اعمالتان را از اين و آن اقتباس ميكنيد. چرا نميكوشيد ابتكار به خرج بدهيد؟"
هنوز حرفهاي مرد انگليسي تمام نشده بود كه زني از گوشهاي از استاديوم بپا خاست و جيغي زد و با صورت به زمين افتاد. بلافاصله عدهاي به سوي او هجوم بردند و از جا بلندش كردند،تعدادي پليس به معاينه او پرداختند و عكاسان عكسبرداري كردند،نام و آدرس او را ثبت كردند،بعد از انجام اين كارها زن را با چهرهاي مملو از حس رضايت و شادماني از محوطه بيرون بردند. بدنبال اين حادثه همة زنهاي حاضر در استاديوم بپا خاستند،جيغ كشيدند و با حالتهاي مختلف به زمين خوردند. اما چون تعدادشان زياد بود ديگر كسي كاري به كارشان نداشت و آنها بعد از اينكه مدتي به همان حال باقي ميماندند،بلند ميشدند و سرجاي خود مينشستند و پرچمهاي خود را تكان ميدادند.
مرد بريتانيايي گفت: "واي كه شما آمريكائيها هم مثل بقيه مردم حوصلة آدمو سر ميبريد. منو بگو كه نشستهام و اين مزخرفات را تماشا ميكنم. ما در انگلستان قرنها پيش از اين در دوران "درويدها« اين كارها را خيلي بهتر از اين اجرا كردهايم. »بعد با حسي حاكي از خستگي به طرف جلو خم شد و داد زد »نگاهش كن! بالاخره ميخواي بميري يا نه؟« هنرمند مريض با نگاهي پريشان و خسته به مردم خيره شده بود. زير نور درخشان بالاي سرش،نحيف و پريده رنگ بنظر ميرسيد و من در اين فكر بودم كه الان نسبت به مرگ چه حسي دارد؟ پزشكان با هيجان در اطراف تختخواب قدم مي زدند و با پرستارها تبادل نظر ميكردند اما كاملاً واضح بود كه بينِشان اتفاق نظر وجود ندارد. در ضمن اهميتي به سروصداي مردم نميدادند كه با هر اعلام رسمي وضعيت بدون توجه به محتواي آن،دادوبيداد راه ميانداختند.
هنوز ساعتي سپري نشده بود كه شمارههاي فوقالعاده روزنامهها در گوشه و كنار عرضه ميشد. پسر بچههاي روزنامهفروش فرياد ميزدند: "زنان در مراسم مرگ پرنسيپوس غش كردند" "آخرين خبرها درباره مرگ بزرگ" همة روزنامهها عكس اولين زن غش كننده را چاپ كرده بودند. زن مشهوري بود بنام پينكي. مرد انگليسي يكي از روزنامهها را خريد و نظرش را اينچنين بيان كرد: "ما هم از اين زنها در انگلستان داريم. آنها هم كارشان غش كردن است."
مردي كه در رديف جلو نشسته بود با عصبانيت برگشت و گفت: "اين باشكوهترين مرگي است كه تاكنون اتفاق افتاده" دوست من حرف او را تأييد كرد "اين مرگ در واقع پيروزي است"
سكوت ناگهاني استاديوم را در برگرفت. همة نگاهها بسوي دكتر چرخيدند. پزشكان برگرد تختخواب هنرمند محتضر ميگرديدند و معلوم بود كه وضعيت بحراني پيش آمده است. حضار نفس در سينه حبس كرده بودند. ليمونادفروشان هم ساكت شده بودند. آخرالامر پزشكي كه رياست بقيه را بعهده داشت گام پيش نهاد،دستش را بلند كرد و با نگاهي حاكي از غرور اعلام كرد: "او نخواهد مرد!"
چند فرياد حاكي از خوشحالي و شادي به هوا برخاست اما بلافاصله با صداي هيس بقيه خاموش شد. مردان و زنان بپا خاستند. در حاليكه پرچمها را تكان مي دادند هر چه دم دستشان بود،بادام زميني،سوسيس،بطري و غيره را بسوي پزشكان و هنرمند محتضر پرتاب كردند. جمعيتي كه پول داده بودند تا مرگ هنرمند را تماشا كنند داد مي زدند: "ميخواهيم مرگ او را تماشا كنيم" دو زني كه قبلاً عكس آنها را برداشته بودند،پيشرو مردم در اين اعتراض بودند و با جيغ و دادهاي وحشيانه پزشكان را بيلياقت و احمق خطاب ميكردند. "اينها بيعرضهاند،پزشكان جديدي بياوريد"
مرد محتضر با پريشاني نيمخيز شد. ديدگانش در آسمان شب در جستجوي كورسويي از اميد بود. نگاهش با تعجب بر روي درياي طوفاني چهرههاي اطراف ميخكوب شد. علاقة اينهمه انسان براي مرگ او،تمام وجودش را آكند و با نيرويي غيرقابل مقاومت چون موجي سهمگين او را در خود غرق كرد. آهي كشيد،بآرامي سر بر بالين نهاد و مُرد! ناگهان نور خيره كنندة فلاشها فضا را آكند و جمعيتي عزادار و گريان به رهبري همان دو زن به راه افتاد. قسمتي از تختخواب را بعنوان چوب تبرك شكستند. چند تن از مردان از شدت غم و غصه كلاههاي خود را به آسمان پرتاب كردند. پيرزني ناگهان زمين خورد و زير دست و پاي مردم له شد.
مرد انگليسي با ناراحتي گفت:"ماهم در انگليس ميميريم... هميشه سعي كنيد خودتان باشيد"
بعد از خريدن تكهاي از كتان لحاف پرنسيپوس كه سرآمد عاشقان جهان بود به خانه بازگشتيم.