loading...
این فان
enfun بازدید : 2356 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)

پس از بيست سال

اُ.هنري

ترجمه زهره شريعتي

يک افسر پليس در محل گشت هميشگي خود، خيابان، با ابهت قدم مي  زد. هيبت و ژست شق  و رق او عادي و معمول به نظر مي  رسيد و براي تظاهر و خودنمايي نبود، چرا که تماشاچي کمي در خيابان داشت.

ساعت به زحمت دهِ شب را نشان مي  داد، اما باد و توفان سرد و شديدي مي  وزيد و نزديک بود باران ببارد. شايد به همين خاطر خيابان خلوت بود و کسي در آن ديده نمي  شد.

مرد همان  طور که در خيابان قدم مي  زد، صداي قيژقيژ درهاي فرسوده خانه  ها را مي  شنيد که بسته مي  شدند و در حالي که باتوم  اش را با حرکتي ماهرانه و پيچيده دور دستش مي  چرخاند، چشم  هايش را به فضاي آرام خيابان اصلي دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدايي بود.

افسر پليس با هيکل ورزشکاري و لباس فرمش، که گويي اندام لاغر و باريکش را طوري پوشانده بود که رشيد و چهارشانه به نظر برسد و باعث مي  شد به خاطر لباس خوش  دوختش کمي هم شق  و رق و عصاقورت داده راه برود، تصوير کاملي از يک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.

دو طرف خيابان طوري به نظر مي  آمد که انگار تازه ساعات اوليه شب است. کم  و بيش روشنايي يک دکه سيگارفروشي يا نور پيش  خوان يک رستوران شبانه  روزي ديده مي  شد.

اما اکثر درهايي که به خيابان باز مي  شدند، درب مراکز تجاري  اي بودند که خيلي وقت بود از ابتداي شب بسته شده بودند.

ميان خيابان، يک بلوک مشخص بود که وقتي افسر پليس به آن  جا رسيد، قدم  هايش را آهسته کرد. مردي با يک سيگار خاموش در دهانش، به درِ يک مغازه تاريک که تابلوي «لوازم خانگي» بالاي آن نصب شده بود، تکيه کرده بود.

وقتي افسر پليس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوري که انگار مي خواست به پليس اطمينان بدهد که خبري نيست گفت: اوضاع رو به  راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بيست سال پيش، ما با هم قرار گذاشتيم که چنين روزي _ بعد از بيست سال _ همديگر رو ببينيم. به نظر خنده  دار مي  آد نه ؟! خب بله! اگه مي  خواهيد بدونيد قضيه چيه، همه چيزرو براتون توضيح مي دم . چندين سال پيش، به جاي اين مغازه که اين  جا مي  بينيد، يک رستوران بود به اسم «بِرِيدي بيگ جو».

افسر پليس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پيش، بعد خرابش کردند.

مرد همان طور که به در تکيه داده بود، کبريتي بيرون آورد و سيگارش را روشن کرد. چهره مرد در سايه نور سيگاري که روشن کرد، واضح ديده مي  شد . صورتي با آرواره  هاي مربع شکل، پوست رنگ پريده و چشم  هايي فرورفته، که گويي قادر بودند تا عمق جان ديگران نفوذ کنند. اثر زخمي هم به رنگ سفيدِ روشن، نزديک ابروي راستش بود.

سنجاق الماس بزرگي هم به شکل عجيب  و  غريب و ناجوري به شال  گردنش زده بود.

مرد گفت: بيست سال پيش در چنين شبي، من اين  جا در رستوران «بِرِيدي  بيگ جو» با جيمي ولز - که بهترين دوستم بود- شام خوردم. جيمي يکي از بهترين پسرهاي دنيا بود. من و او همين  جا با هم توي نيويورک بزرگ شده بوديم. مثل دوتا برادر.

من هجده سالم بود و جيمي بيست سالش. صبح فرداي اون شب، من مي  خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون  جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولي هيچ  کس نمي  تونست جيمي  رو از نيويورک بيرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجويي نبود. فکر مي  کرد نيويورک تنها جايي يه که روي زمين وجود داره!

خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتيم که دقيقاً بيست سال بعد، همين  جا همديگه  رو دوباره ببينيم. کاري هم به اين که توي چه شرايطي هستيم يا فاصله  مون با اين  جا چه قدره، نداشته باشيم.

فکر مي  کرديم توي اين بيست سال ديگه هر کدوم  مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته  ايم و براي خودمون کسي شده  ايم. سرنوشت  مون با هم فرق کرده و به اون چيزي که مي  خواسته  ايم رسيده  ايم.

افسر پليس گفت:  چه جالب! بيست سال براي ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زيادي مي  آد. شما بعد از اين که دوستتون  رو ترک کرديد ديگه چيزي درباره  اش نشنيديد؟

مرد جواب داد: خب، بله مدتي براي هم نامه مي  نوشتيم، اما بعد از يکي دو سال آدرس همديگه  رو گم کرديم. مي  دونيد که، غرب جاي بزرگ و جالبيه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگي خوبي براي خودم درست کنم. اما در مورد جيمي مطمئن بودم. مي  شناختمش و يقين داشتم که اگه زنده باشه، همين  جا دوباره مي  بينمش. چون اون هميشه آدم راستگو و صادقي بود. مردي بود که هميشه مي  تونستم يه جاي اين دنيا پيداش کنم، اون هم همين نيويورک بود! جيمي هرگز قرارمون  رو فراموش نمي  کنه. من کيلومترها راه اومده  ام تا امشب اون  رو ببينم. ارزشش  رو داره که آدم يه دوست قديمي  رو دوباره پيدا کنه».

مردي که منتظر دوستش بود، ساعت زيبا و شيکي از جيبش بيرون آورد و درپوش الماس  شکل کوچکي را که روي ساعت بود کنار زد تا ببيند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقيقه به ده مونده ... ساعت دقيقاً ده بود که بيست  سال پيش ما جلوي اين رستوران از هم جدا شديم.

افسر پليس پرسيد: مثل اين  که توي غرب وضعتون خوب شده!

مرد کنايه پليس را در مورد ساعتش فهميد. جواب داد: بله! ولي شرط مي  بندم که جيمي نتونسته باشه نصف کارهايي  رو که من کرده  ام، کرده باشه! اون يه جورايي فقط خرحمالي مي  کرد. اهل اين نبود که حسابي پول دربياره. زيادي بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوش  ترين آدم  ها رقابت کردم تا تونستم يه کم پول جمع کنم و به اين جاها برسم. آدم براي همچين کاري که من دارم توي نيويورک به دردسر مي  افته. اين دردسر توي غرب، مثل لبه تيغيه که روي گردن آدم گذاشته باشن.

افسر پليس ب توم را در دستش چرخي داد، يکي دو قدم به جلو برداشت و گفت: من ديگه بايد به کارم برسم. اميدوارم دوستتون به موقع بياد. مطمئنيد که سروقت مي  رسه؟

مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خيلي طولش داده سرکار. فقط نيم  ساعت ديگه بهش وقت مي  دم تا خودش رو برسونه. اگه جيمي زنده باشه، هر جاي اين کره زمين که باشه، خودش  رو سر وقت مي  رسونه اين جا.

افسر در حالي که براي گشت به راهش ادامه مي  داد گفت: شب به خير آقا و همان  طور که مي  رفت صداي قيژقيژ درهاي فرسوده به گوشش مي  رسيد.

حالا ديگر باران سرد و ملايمي نم  نم مي  باريد و باد از حالت قبلي و ناپايدارش که مدام کم  و زياد مي شد، تبديل به وزشي تند و توفاني شده بود.

چند عابري که توي خيابان بودند، ظرف يک ربع با حالتي افسرده و ساکت، يقه کت  ها و پالتوهايشان را بالا کشيدند و دست  هايشان را در جيب فرو بردند.

جلوي در مغازه لوازم خانگي، مردي که کيلومترها راه پيموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، ديگر تقريباً خسته شده بود و حوصله  اش سر رفته بود.

به نظرش دوست دوران جواني  اش بدقول شده بود. دوباره سيگاري گيراند و منتظر شد.

بيست دقيقه  اي صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندي را ديد که يک اورکت بلند هم پوشيده و با شال گردني که دور سروگردن و گوش  هايش پيچيده، از آن  طرف خيابان به سمت او مي  دود. مستقيم به طرف او مي  آمد.

مرد بلندقد با ترديد پرسيد: تويي باب؟! و مردي که به در تکيه کرده بود فرياد زد: جيمي ولز! خودتي!

مردي که تازه از راه رسيده بود با تعجب گفت: خداي من! و بعد هردويشان با شوق دست يکديگر را گرفتند.

- باب! تو خودتي؟! از دست تقدير مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشي همين  جا پيدات مي  کنم. خب خب خب! بيست  سال زمان زياديه. رستوران قديمي از بين رفته باب، وگرنه دلم مي  خواست دوباره همين  جا با هم شام مي  خورديم. از غرب چه خبر دوست قديمي؟!

باب جواب داد: غرب مثل هميشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چيزي که از اين دنيا مي  خواستم و دنبالش بودم به من داد. هي! تو خيلي عوض شده  اي جيمي! اصلاً فهميدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!

مرد جواب داد: خب بعد از بيست سالگي يه کم ديگه هم قد کشيدم.

باب دوباره پرسيد: اوضاعت توي نيويورک چه طوره؟

جيمي جواب داد: اي بدک نيست. توي يکي از بخش  هاي اداري شهر مشغولم. بيا باب! بيا بريم يه جايي که مي  شناسم شام بخوريم و مفصل درباره گذشته  ها با هم حرف بزنيم.

هر دو مرد، بازو در بازوي هم در طول خيابان به راه افتادند. مردي که از غرب آمده بود، بابت موفقيت  هايش در زندگي خيلي لاف مي  زد و انگار خودخواهي و غرورش بيشتر هم شده بود.

شروع به صحبت کرد و چيزهايي در مورد زندگي و شغلش در غرب گفت.

ديگري در حالي که خودش را حسابي توي اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف  هاي او گوش مي داد.

هر دو در گوشه خيابان، کنار يک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ايستادند. وقتي در هاله نور خيره  کننده چراغ  هاي داروخانه قرار گرفتند، هم  زمان با هم به چهره يکديگر خيره شدند.

مردي که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست ديگري بيرون کشيد و با عصبانيت و تعجب گفت: هي! تو جيمي ولز نيستي! بيست  سال ممکنه زمان زيادي باشه، اما نه اون قدر زياد که دماغ رومي و خوش ترکيب کسي  رو تبديل به يه دماغ پهن و پخ بکنه!

مرد قدبلند گفت: بله، ولي بيست سال اون قدر هست که يه مرد خوب رو تبديل به آدم بدي بکنه. تو يه ده دقيقه  اي هست که دستگير شده  اي باب عزيز! توي شيکاگو فکر مي  کردند که به نيويورک آمده  اي، به ما تلگراف زدند که مي  خواهي برگردي اين  جا و يه گپي با ما بزني! حالا با من مي  آيي يا نه؟ حتماً اين قدر شعور داري که بيايي! حتماً مي  آيي! و بعد به دست  هاي باب دست  بند زد.

خب، الان قبل از اين که با هم بريم اداره پليس، يادداشتي دارم که از من خواسته  اند بدهمش به تو. بهتره همين  جا زير نور پنجره اين مغازه بخونيش. از طرف پليس گشت «ولز» است.

مردي که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده  اي را از مرد قدبلند گرفت. دست  هايش تا وقتي نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبيده بود، اما کمي بعد دست  هايش شروع کردند به لرزيدن. يادداشت خيلي کوتاه بود:

باب! من تو را به موقع و در مکاني که با هم قرار گذاشته بوديم ملاقات کردم. وقتي مي  خواستي سيگارت را روشن کني، صورت مردي را ديدم که به ما گفته بودند در شيکاگو تحت تعقيب پليس است.

خب... يک جورهايي نمي  توانستم خودم دستگيرت کنم. براي همين برگشتم و به يکي از همکارهايم گفتم که لباس شخصي بپوشد و به جاي من اين کار را انجام بدهد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 273
  • کل نظرات : 90
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 78
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 139
  • بازدید امروز : 221
  • باردید دیروز : 345
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,085
  • بازدید ماه : 2,085
  • بازدید سال : 30,490
  • بازدید کلی : 3,087,266