loading...
این فان
enfun بازدید : 4219 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)

Little Girls Wiser Than Old Men  

     Easter was early that year. People had just stopped riding sleighs, snow lay around in barnyards, and rivulets were running. A whole puddle from a thawing manure pile had collected in an alleyway between two yards, and two little girls from different houses, one smaller and the other a little older, had gathered by the puddle to play. Both girls had been dressed by their mothers in new jumpers, the little one in dark blue, the bigger one in a yellow print, and both had kerchiefs wrapped around their heads.

چیزی به عید پاک نمانده بود. دیگر کسی سورتمه سوار نمیشد و با وجود اینکه هنوز آثار برف در حیاط های پشتی پیدا بود، اما نهرها جاری شده بودند. با آب شدن یخ کپه ی  کودی که در گذر بین دو خانه قرار داشت، یک گودال آب کثیف درست شده بود و دو دختر بچه که یکی کوچکتر و دیگری کمی بزرگتر بود و هر یک متعلق به یکی از آن دو خانه، در نزدیکی گودال آب بازی می کردند. مادرانشان سارافون های نو بچه ها را تن شان کرده بودند، دختر بچه ی کوچکتر یک سارافون آبی تیره به تن داشت و دیگری یک سارافون زرد رنگ پوشیده بود، هر دوی انها روسری های قرمز رنگی دور سرشان پیچیده بودند.

They had come out to the puddle right after the noon service, had shown each other their finery, and then begun to play. They thought it would be fun to splash around in the water. The younger one began to wade into the water with her shoes on, but the older one stopped her, saying, "Don't, Malasha, mother will scold. Look, I'll take off my shoes. You take yours off, too." The girls took off their shoes, pulled up their skirts, and started wading toward each other. Malasha was in up to her ankle when she said, "Its deep, Akulyushka, I'm afraid."

     آنها بلافاصله بعد از ناهار برای نشان دادن لباس هایشان به یکدیگر، از خانه بیرون رفته و در کنار گودال آب به بازی مشغول شده بودند. برای آنها سرگرمی جالبی بود که آب را به هر طرف بپاشند. دختر بچه ی کوچکتر می خواست با کفش هایش از میان آب بگذرد، اما دختر بچه ی بزرگتر او را متوقف کرد و گفت:" این کار رو نکن ملیشا، مادرت عصبانی میشه، ببین! من کفش هام رو در می آرم، تو هم کفش هات رو در بیار." دخترها کفش هایشان را در آوردند و دامن هایشان را بالا گرفتند و شروع کردند به شلپ شلپ راه رفتن در آب های کثیف. ملیشا تا غوزک پا در آب رفته بود، پس به دوستش گفت:" این جا خیلی گوده آکیولیوشکا، من می ترسم."

 "Go on! It won't get any deeper. Come straight toward me." When they got close to each other Akulka said, "You, Malasha, don't splash me. Walk carefully." But no sooner had said this than Malasha plopped her foot into the water and spattered Akulka's jumper. Not only spattered the jumper, but water got into Akulka's eyes and nose. Akulka saw the spots on her clothes, got mad, swore at Malasha, and ran after her trying to hit her. Frightened, Malasha saw that she had done something bad; she tore from the puddle and ran after for home.

"بیا، گودتر از این نمیشه، همونطوری بیا سمت من" همین که به هم نزدیک شدند، آکیولکا گفت:" هی تو ملیشا، اینقدر روی من آب نپاش، درست راه برو" هنوز حرف او تمام نشده بود که ملیشا با پایش در آب تالاپ تالاپ کرد و تمام سارافون آکیولکا گلی شد. نه فقط سارافون او گلی شد، بلکه آب به چشم و بینی آکیولکا پاشیده شد. همین که آکیولکا لکه های گلی را روی لباسش دید عصبانی شد و شروع کرد به فحش دادن و سپس به سمت او حمله ور شد. ملیشا از اینکه می دید کار بدی انجام داده است، فوق العاده ترسیده بود، از آب بیرون جست و به سمت خانه هجوم برد.

Akulka's mother came by just then, saw that her daughter's jumper was spattered and her blouse muddy. "Wretch," she screamed, "Where've you been mucking around?"

"Malasha spattered me, on purpose." Akulka's mother then seized Malasha and swatted her on the back of her head. Malasha let out a howl that the whole street could hear, and then her mother came running up. "What are hitting my child for?" And she began to scream at her neighbor. Strong words followed strong words and the women were soon swearing at each other in earnest.

مادر آکیولکا سر بزنگاه از راه رسید و سارافون و بلوز دخترش را گلی دید. با عصبانیت فریاد زد:"دختر بد،  کجا لباست رو کثیف کردی؟" "ملیشا عمدا روی من آب پاشید." مادر آکیولکا، ملیشا را گرفت و یک پس گردنی به او زد. ملیشا چنان جیغی کشید که تمام محله صدایش را شنیدند و آنگاه مادر او سراسیمه خود را رساند. او شروع کرد به فریاد زدن سر همسایه اش، "چرا بچه ی منو میزنی؟" کلمات رکیک به دنبال هم سرازیر می شدند و خیلی زود دو زن با شدت هر چه تمام تر به یکدیگر ناسزا می گفتند.

Now the menfolk came running up and in no time a whole crowd had gathered, everyone screaming and swearing and no one listening to what the other said. They shouted and swore, someone pushed someone else and a good fight was in the making when an old woman, Akulka's grandmother, stepped up. She made her way into the muzhiks and tried to calm them. "What's got into you, brothers? Is this the time for fighting? You should be happy on a day like today, and look at the wickedness you've started."

مردها از راه رسیدند و بعد از آن طولی نکشید که عده ی زیادی جمع شدند. هر یک از آنها بی آنکه به حرف های دیگری گوش کند، فریاد می زدند و فحاشی می کردند. آنها فریاد زدند و ناسزا گفتند، در همین حین یکی از آنان دیگری را هل داد و یک دعوای تمام عیار در حال شکل گرفتن بود وقتی که مادربزرگ آکیولکا از راه رسید و محکم پایش را بر زمین کوبید. او خود را به میان دعوا کشاند و تلاش کرد تا ایشان را آرام کند. "چه اتفاقی برای شما برادران افتاده؟ آیا الان زمان دعواست؟ شما باید در چنین روزی شاد باشید، نه اینکه چنین دعوایی به راه بیاندازید."

But no one paid any attention to the old woman. They nearly knocked her off her feet and she wouldn't have had any effect on the crowd at all if it hadn't been for Akulka and Malasha. While the women were upbraiding each other Akulka wiped her jumper clean and went back to the puddle. She picked up a stone and began gouging the earth, to make a channel so that the water would run off into the street. While she was scratching away, Malasha came up and began to help her, making a little ditch with a piece of wood.

هیچ کس توجهی به پیرزن نکرد. آنها او را هل دادند و اگر به خاطر ملیشا و آکیولکا نبود، گفته های او هیچ تاثیری در جمعیت عصبانی نداشت. آنگاه که زنان مشغول ملامت کردن یکدیگر بودند، آکیولکا سارافونش را تمیز کرده و برای بازی به گودال آب بازگشته بود. او با یک سنگ شروع کرد به کندن زمین، می خواست یک جوی کوچک حفر کند تا آب گودال را به سمت دیگر کوچه هدایت کند. همانوقت که او مشغول کندن جوی کوچک خود بود، ملیشا از راه رسید و برای کمک کردن به او با یک تکه چوب شروع به کندن زمین کرد.

The muzhiks were just about at each other's throats, but the girls had each made a little ditch so that the water ran off into the gutter. They threw a chip into the running water and it floated away toward where the grandmother was trying to separate the men. The girls came running along after the chip, one on one side, the other on the other. "Grab it, Malasha, grab it," shouted Akulka. Malasha tried to say something, but couldn't, she was laughing so hard.

And the girls ran along, laughing at the chip as it bobbed in the water, and they ran right into the midst of the muzhiks.

چیزی نمانده بود که مردها خرخره ی یکدیگر را بجویند، اما دخترها هر کدام یک جوی کوچک کندند و آب در میان آن مسیر جاری شد. آنها یک تکه چوب را به داخل آب انداختند و چوب شناکنان به سمت مادربزرگ که تلاش می کرد مردان را از هم جدا کند، رفت. هر کدام از دخترها در یک طرف جوی کوچک به دنبال چوب می دویدند. آکیولکا فریاد زد:" بگیرش ملیشا، بگیرش" ملیشا سعی می کرد حرفی بزند، اما نمی توانست چرا که به شدت قهقهه میزد. دخترها همانطور که می خندیدند به دنیال چوبی که در آب شناور شده بود می دویدند و درست به وسط جمعیت عصبانی رسیدند.

The grandmother saw them and turned to the men:" You folks should fear God. Look, you've started a fight because of these two girls, but they've made up long ago_ look at the darlings, out of the goodness of their hearts they're playing again. They are wiser than you are."

The muzhiks looked at the girls _ and they were ashamed. Then they laughed at themselves and broke up, each to his house.

Unless you turn and become like child, you will never enter the kingdom of Heaven.

مادربزرگ آنها را دید، پس رو به مردها گفت:" شما باید از خدا بترسید. شما این دعوا رو به خاطر این بچه ها شروع کردید، اما اونها مدتهاست که با هم آشتی کردند_ به این فرشته های دوست داشتنی نگاه کنید، به خاطر مهربانی قلبهاشان خیلی زود دوباره دارند با هم بازی می کنند. اونها از شما باهوش ترند." همه به دخترها نگاه کردند و شرمنده شدند. بعد از آن به خودشان خندیدند و هر یک از آنها راه خانه شان را در پیش گرفتند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 273
  • کل نظرات : 90
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 78
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 139
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 345
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,060
  • بازدید ماه : 2,060
  • بازدید سال : 30,465
  • بازدید کلی : 3,087,241